یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
ستونِ چوبیِ حنانه، در ساحت ادب و عرفان فارسی، رمزی از مجذوبی و دلبردگی است و البته:
ای خوش آن مجذوبی و دلبردگی
آه از این دلگیری و افسردگی
در نظرگاه عارفان و دیدهوران، رسول خاتم، تنها ناقل پیام و مجرای وحی نیست. کانون جذبه و جاذبه و کهربای تعالی و شکوفایی است. پیغامبری که با جان عاشقان کار دارد و خامان رهنرفته را دستگیری و درمانگری میکند:
تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پیغمبری با جان عاشق کار داری
بلوغ و جانداری ایمان و دیانت در عمق و ژرفای دلبستگی و دلنهادگی به کششهای وصفناپذیر پیامبر اسلام (ص) نهفته است.
به مصطفی برسان خویش را که دین همه اوست
اگر به او نرسیدی تمام بولهبی است (اقبال)
گرهخوردگی جان و دل عارفان مسلمان به این چراغ روشن و نور آشکار، سبب شده تا به تأسی از او راه آسمان در پیش گیرند و ایستاده بر بلندای همت بگویند:
به معراج بر آیید گر از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید (مولوی)
روایاتی که از منظر محدّثان، موثق و صحیح میباشند، حکایتی دلنشین و مجذوبانه از شور و شیدایی ستونی چوبی، در فراق نبی خاتم روایت میکنند.
مسجد رسول خاتم، بر پایهی ستونهای چوبی بنا شده بود. آمده است که رسول اسلام، به یکی از این ستونها تکیه میزد و وعظ وخطابه میکرد. پس از مدتی، برای آن حضرت منبری ساختند و پیامبر (ص) این بار که از آن ستون کناره گرفت و مسند خود را منبر قرار داد، از آن ستون، صدای ناله و فغان و ضجه و فریاد به گوش رسید. صدا و فغانی که از نظر اصحاب، چونان فغان و نالهی شتران آبستن و یا کودکی نالان به گوش میرسید. پیامبر اکرم از منبر فرود آمده و دست مبارک بر آن ستون مینهد و آن را در آغوش میکشد. ستون چوبی آرام میگیرد. به همین جهت بعدها به آن ستون، وصفِ ِ«حنّانه» به معنی بسیار ناله و فغان کننده، داده شد.
جابر بن عبد الله (رض) میگوید: رسول الله (ص) در ابتدا بر تنهی درختی تکیه میکرد و خطبه میخواند. ولی پس از اینکه برای آن حضرت (ص) منبری ساختند، آن تنهی درخت (که دیگر مورد استفاده قرار نمیگرفت) به آه و ناله درآمد و مانند شتر آبستن، مینالید. تا اینکه رسول الله (ص) از منبر پایین آمد و دست (مبارکش) را (جهت تسلی) بر روی آن کشید. (بخارى: 918، صحیح ابن حبان، سنن دارمی، سنن نسائی، سنن ترمذی) (1)
انس بن مالک(رض) روایت میکند که رسول خدا (رض) روز جمعه به پا میخاست و بر یکی از ستونهای مسجد تکیه میزد و وعظ وخطابه میکرد. مردی رومی از راه رسید و گفت: آیا بهتر نیست که وسیلهای برایت تدارک ببینیم که بر آن بنشینی و ایستاده نباشی؟ آن مرد منبری ساخت که دو پله داشت و پلهی سوم برای نشستن بود. وقتی حضرت رسول بر منبر نشست، آن ستون چوبی از روی حزن و اندوه ناشی از فراق، ناله و فریادی مشابه فغانِ گاوان نر، سر داد که در اثر نالهی آن، اهل مسجد از شدت اندوه به ناله و فریاد آمدند. حضرت رسول، از منبر فرود آمد و ستون را در حالی که مینالید در آغوش گرفت و خود را بدان چسباند. ستون آرام شد. رسول اسلام فرمود: سوگند به آن که جانم در دست اوست اگر او را در آغوش نمیگرفتم تا قیامت از روی حزن واندوه جدایی، ناله میکرد. پیامبر دستور داد که آن چوب را دفن کنند. (صحیح ابن خزیمة) (2)
ثابت بن انس روایت میکند که حضرت رسول، تکیه زده بر ستونی خطبه میخواند. وقتی برای حضرت منبری مهیا شد، ستون چوبی به فغان وحنین آمد. پیامبر به سراغ ستون آمد وآن را در آغوش گرفت و چوب آرام شد. سپس فرمود: چنانچه او را در آغوش نمیگرفتم تا روز قیامت، فریاد و ضجه میکرد. (سنن ابن ماجه، قال الشیخ الألبانی: صحیح) (3)
در روایتی دیگر آمده است که پس از این واقعه، پیامبر، در مقابل آن ستون به نماز میایستاد. و پس از تخریب مسجد قدیمی و نوسازی مسجد، أبی ابن کعب، آن ستون را به خانهی خود برد و آن ستون در خانهی او ماند تا اینکه فرسوده و پوسیده شد. (سنن ابن ماجه، قال الشیخ الألبانی: حسن)
در روایت دیگری که آمده است: رسول اکرم به آن ستون فرمود: کدامیک را اختیار میکنی: ترا در بهشت بکارم تا صالحان از میوهی تو بهره مندشوند و یامیخواهی تو را مانند گذشتهات درختی سبز گردانم؟ آن ستون آخرت را بر گزید. (مسند احمد بن حنبل) (4)
البته روایتهای ناظر بر قسمت اخیر داستان که نقل شده است پیامبر آن ستون را میان دنیا و آخرت، مخیَّر نمود، از منظر اهل فن، در مرتبهی احادیث ضعیف قراردارند. ولی فرازهای دیگر در معیار محدثین، معتبر و صحیح قلمداد شدهاند.
این حکایت و روایت صحیح و زیبا، برای شیفتگان نبوی، واجد درسها و جذبهها و بصیرتها بوده است. خشک چوبی در فراق پیامبر مینالد. فریاد میزند. فغان سر میدهد. بی تابی میکند. و تنها زمانی آرام میگیرد که رسول خدا آن را در آغوش میگیرد و دست مبارک را بر او مینهد. حکایت چوب چنین است، حکایت مدعیان ایمان به نبی خاتم چه گونه است؟ آیا در مجذوبی و شیفتگی از چوب هم کمترند؟
شاید اول بار امام حسن بصری (رح) بود که این آموزه و جذبه را یادآور خود ودیگران میشد و پس از ذکر روایات مربوطه میگفت:
«یا معشر المسلمین الخشبة تحنّ إلى رسول الله صلى الله علیه وسلم شوقاً إلى لقائه فأنتم أحق أن تشتاقوا إلیه: ای مسلمانان، چوبی از روی اشتیاق به ملاقات پیامبر، ناله سر میدهد، شما سزاوارترید که اهل شوق و اشتیاق به آن حضرت باشید. » (الفتح الباری و صحیح إبن حبان)
در این میان، هیچ کس چونان مولانا جلال الدین رومی، دلباختهی حکایت نمیشود و درسها و بصیرتها از دل آن بیرون نمیکشد. شاید اگر مولوی نبود، آن ستون چوبی، اینک حنانهی معروف نبود.
البته پیشتر، شیخ عطار در منطق الطیر، از تشنگی و عطش اشتیاق خود به وجود مبارک حضرت ختمی مرتبت این گونه پرده بر داشته است:
کیست کو نه تشنهی دیدار اوست
تا به چوب وسنگ غرق کار اوست
چون به منبر بر شد آن دریای نور
نالـهی حنـانه میشـد دور دور
آسـمـانِ بـی سـتـون پُـر نور شد
وان ستون از فرقتش رنجور شد
وصفِ او در گـفـت چـون آیـد مـرا
چون عَرَق از شرم خون آید مرا
او فـصـیح عـالم و من لـال او
کـی توانـم داد شـرح حـال او
وصف او کی لایق این ناکس است
واصـف او خالـق عالـم بـس است
جامی نیز سروده است:
روزی که با خصم دغا شد لطف او برهـان نما
الزام حجت را حصا شد در کفش تسبیح خوان
حنانه آمد در حـنــیــن از فــرقـت آن نـازنـین
آن دم که شد منبر نشین بر سامعان گوهرفشان
اما مولانا، وقتی جان عاشقش به جوش آید و بوی پیراهان یوسف به مشامش در آید، آتشی در کلام میزند و این حکایت را چنان طربزا و جذبهآفرین، بیان میکند که جان آدمی به بهجت و سرور و شور و شرر میافتد:
استن حنـانه از هـجر رســول
ناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون
گـفـت جـانم از فـراقت گـشت خون
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مـسند سـاختی
گفت خواهی که ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چـنند
یا در آن عالم حقت سروی کند
تــا تـر و تــازه بـمـانــی تــا ابـد
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مـباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمـین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی کار مانـد
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آنــک او را نـَــبـوَد از اســرار داد
کی کند تصدیق او نالهی جماد
گــویـد آری نـه ز دل بـهـر وفـــاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
معـجزهی موسی و احـمد را نـگر
چون عصا شد مار و استن با خبر
از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت میزنند از بهـر دین (مثنوی، دفتر اول)
آن ستون مشتاق و عاشق، از چشم باطنی بهرهمند بود و منزلت و مرتبت پیامبر (ص) را درک مینمود، لذت وصال را میچشید و فراق یار را ادراک میکرد:
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را (مثنوی، دفتر چهارم)
از منظر مولوی تمام کاینات از ادراک و شعور بهره دارند و با آنها که محرم جان ایشان باشند سمیع و بصیر هم هستند و منکرِ ظاهر بین، محرم رازِ اینگونه خاموشان زباندار نیست:
مرده زین سو اند و زان سو زندهاند
خامش اینجا وان طرف گویندهاند
خاک قارون را چو ماری درکَشد
اســـتـن حــنـــانـه آید در رَشَـد
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحیی را پیامی میکند
جمـلــه ذرات زمین و آسمان
با تو میگویند روزان وشبان
ما سمیعیم وبصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم
چون شما سوی جمادی میروید
مـحـرم جـان جـمــادان چون شوید
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهی تأویلها نربایدت (مثنوی، دفتر سوم)
وقتی صاحبدلی چون رسول خاتم، حکایتهای شیرین میگوید، چرا چوبی به فغان نیاید و بی تابی نکند:
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کننــد (غزلیات حافظ)
من زسلام گرم او، آب شدم ز شرمِ او
وز سخنان نرم او، آب شوند سنگها (مولوی)
بگذار تا بگریم چون ابر دربهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران (سعدی)
البته طُرفه آنکه همین منبر چوبی که جایگزین ستون حنانه میگردد و از آن پس مسند و نشیمن گاه رسول(ص) میشود نیز دلی زنده و جانی گیرا دارد:
عبدالله ابن عمر(رض) روایت میکند که روزی رسول خدا (ص) این آیه را روی منبر قرائت فرمود: «وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَالْأَرْضُ جَمِیعًا قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ: و خدا را آنچنان که باید به بزرگى نشناختهاند و حال آنکه روز قیامت زمین یکسره در قبضه [قدرت] اوست و آسمانها در پیچیده به دست اوست.» [زمر: 67 ] آنگاه درحالی که انگشت خود را حرکت میداد، فرمود: خداوند متعال خویشتن را تمجید و تجلیل کرده میگوید: من جبارم، من متکبرم من پادشاهم و من شکست ناپذیرم ومن کریمم. در این هنگام منبر، به لرز و تکان افتاد و پیامبر (ص) را نیز به همراه خود میلرزاند. تا جاییکه گفتیم اکنون پیامبر(ص) از منبر به زمین فرو میافتد.(5)
سیره نویسان در باب معجزات حضرت رسول آوردهاند که سنگریزهها در دستان آن حضرت، بر حقانیت رسالت او گواهی دادهاند و سنگها بر او سلام کردهاند. (قاضی عیاض، الشفا، 1/306)
علی بن ابی طالب(رض) نقل میکند همراه رسول خدا(ص) روزی به اطراف شهر مکه رفتیم، در طیّ مسیر، با هر درخت ویا کوهی که روبرو میشدیم میگفت: السلام علیک یا رسول الله. (6)
همچنین در حدیث صحیح دیگری آمده است که رسول خاتم فرموده است: سنگی را در مکه میشناسم که پیش از آنکه به رسالت برانگیخته شوم بر من سلام میداد و اکنون نیز آن سنگ را به یاد دارم. (7)
سـنــگهــا انـدر کــف بوجـــهـل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود
گر رسولی چیست در مشتم نهان
چــون خـــبـــر داری ز رازِ آســمـان
گفت چون خواهی، بگویم آن چههاست
یابگـویـنـد آن که مــا حـقـیم و راسـت؟
گفت بوجهل این دوم نادر تر است
گفت آری حق از آن قــادر تـراست
از میان مُشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بی درنگ
لااله میگفت و إلا الله گفت
گوهرِ احمد رسول الله سُفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشـم آن سـنـگها را بر زمـین (مثنوی، دفتر اول)
البته فلسفی که از حواس انبیا بی بهره است، حنین و نالهی ستون حنانه را نمیشنود و آن را رد و انکار میکند:
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولـیـا بیـگانـه است (مثنوی، دفتر اول)
نکتهی بصیرت زای دیگر اینکه ستون حنانه، در انتخاب میان فانی و باقی یعنی میان سبز شدن دوباره در همین دنیا و درختی بارور شدن در بهشت، گزینهی ماندگار و سرمدی را اختیار میکند.
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مـباش
مولانا متأثر از داستان استن حنانه، در غزلی مستانه میگوید:
بـنـواخـت نـور مـصطفی آن اسـتـن حـنانـه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
این بیت از چنان ضرباهنگی بهره مند است که چنگ روح را مینوازد و زنده دلان را به عرصهی اشتیاق میکشاند، چه نهیبی و چه شماتتی! کمتر ز چوبی نیستی! راستی ما از خشک چوبی چه کم داریم. یعنی دلها از چوب هم خشک تر شده است؟!
در قرآن مجید، خداوند از دلهایی یاد میکند که در قساوت و کندعاطفگی از سنگ هم گوی سبقت ربودهاند:
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم مِّن بَعْدِ ذَلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ: سپس دلهاى شما بعد از این [واقعه] سخت گردید همانند سنگ یا سختتر از آن چرا که از برخى سنگها جویهایى بیرون مىزند و پارهاى از آنها مىشکافد و آب از آن خارج مىشود و برخى از آنها از بیم خدا فرو مىریزد. [ بقره: 73 ]
وشاید به جهت همین سنگدلی و قساوت است که همدوش و همسنگِ سنگ، سوخت دوزخ خواهند بود: « وقودها الناس والحجارة » [ بقره: 24؛ تحریم: 6 ]
یک ستون چوبی هم میتواند پندها و بصیرتها به همراه داشته باشد همچنان که چوبی تر:
نقل است که شیخ ابوبکر شبلی، وقتی لختی هیزم تر دید که آتش زده بودند و آب از دیگر سویِ وی میچکید. اصحاب را گفت: « ای مدعیان!، اگر راست میگویید که در دل آتش داریم از دیده چرا آن اشک پیدا نیست!»(8)
شیخ بوسعید نیز از ستون چوبی تعلیم تصوف میشنود:
دو مسافر نزد شیخ آمدند که ما را صوفیی آموز. شیخ سه بار دست به ستون باز آورد و هیچ سخن نگفت. یکی پرسید شیخ چه گفت؟ گفت: یعنی چون ستون خاموش باش و راست باش و بارکش باش. (9)
اکنون بنگریم که در حدیث مولانا، حکایت ستون حنانه، در چه رنگارنگی و تصویرگری افسونگری به چشم میخورد:
یک نفسی بام برآ ای صـنم
رقـص درآر اسـتـن حـنانه را
*
در خـرد طفل دو روزه نهد
آنچ نـباشد دل فرزانـه را
طفل که باشد تو مگر منکری
عربـدهی اسـتـن حـنـانه را؟
*
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
*
غره مشو با عقل خود،بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شـد
*
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چونـک بر منـبر آید
*
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
*
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
بــرخـــاسـت فـغــان آخر از اسـتـن حـنـــانـه
*
بـنـواخـت نـور مـصطفی آن اسـتـن حـنانـه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
*
مولانا میگوید، عاقلان ترسنده طبع وشیشه جانی که چون چوب، خشک و ایستا هستند، وقتی پرتو عشق بر آنها بیفتد، مانند استن حنانه نالان میشوند. میگوید چنانچه به وصال نرسیم و مصطفی در دل ما مسند و خانه نکند، لا أقل به مقام استن حنانهای، که مرتبهای بلند وشامخ است، دست مییابیم.
اقبال لاهوری که خلف مولانای روم است و خود را دنبالهروِ پیر رومی میداند نیز گفته است:
از تولایش چه گویم من که چیست
خشـک چوبی در فـراق او گریسـت
شوق به ملاقات رسول مبارک و خوف از دوری و فراق و جدایی ایشان، نمونههای چشمگیر و ماندگاری در عصر اصحاب دارد.
مفسران کرام پیرامون شأن نزول آیهی شریفهی ذیل از سورهی نساء، حکایتهای جانسوزی آوردهاند:
وَمَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِّنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا [ نساء: 69 ]
و کسانى که از خدا و پیامبر اطاعت کنند در زمره کسانى خواهند بود که خدا ایشان را گرامى داشته [یعنى] با پیامبران و راستان و شهیدان و شایستگانند و آنان چه نیکو رفیقانی هستند.
در تفسیر إبن کثیر آمده است:
سعید بن جبیر (رض) نقل میکند که مردی از انصار نزد پیامبر آمد در حالیکه غمناک بود. پیامبر از او پرسید چرا غمگین و محزونی؟ گفت ای رسول اکرم، چیزی ذهنم را مشغول کرده است. پیامبر گفت آن چیست. مرد انصاری گفت: ما همه وقت نزد تو میآییم و به چهرهات مینگریم و با تو همنشینی میکنیم. در سرای آخرت تو با پیامبران همدم خواهی بود و ما به تو دسترسی نداریم. پیامبر پاسخی نداد تا اینکه جبرئیل این آیه را نازل کرد. پیامبر کسی را فرستاد تا به آن مرد مژده دهد. (10)
همچنین از عائشه (رض) نقل است که مردی نزد پیامبر آمد وعرض کرد یا رسول الله تو نزد من از خودم و خانواده و فرزندم محبوبتری. من وقتی در خانهام، به یاد تو میافتم، تحمل نمیکنم و تاب نمیآورم تا اینکه به نزد تو آمده و به تو بنگرم. وقتی به یاد مرگ خود و شما میافتم، میدانم که تو در بهشت در مرتبهی رفیع پیامبران خواهی بود و نگرانم که اگر وارد بهشت شوم تو را نبینم. پیامبر پاسخی نداد تا اینکه این آیه نازل شد. (10)
همسران پیامبر اکرم (ص) نیز، پیش از وفات آن حضرت، مشتاقانه از حضرت رسول میپرسیدند که کدامیک زودتر به او ملحق میشوند.
عایشه (رض) میگوید: بعضی از همسران رسول الله(ص) از آنحضرت (ص) پرسیدند: بعد از وفات شما، کدام یک از ما، زودتر به شما ملحق خواهد شد؟ رسول خدا (ص) فرمود: «کسی که دستهایش، درازتر باشد». عایشه (رض) میگوید: بعد از آن، ما دستهای خود را با چوبی از نی، اندازهگیری کردیم. دستهای سوده (رض) از همه ما درازتر بود. بعدها فهمیدیم که مراد از درازدستی، زیاد صدقه دادن بود. چرا که زینب(رض) زودتر از همه به پیامبر ملحق شد. او با دستان خود کار میکرد و صدقه میداد. (11)
از ربیعة بن کعب اسلمی (رض) _ خادم رسول خدا (ص) و یکی از اصحاب صفه _ روایت است که گفت: من شبها را با پیامبر (ص) میگذراندم، آب وضوی ایشان را فراهم میکردم و نیازهایشان را بر طرف میساختم. به من گفتند: از من چیزی بخواه. گفتم: خواسته ی من همراهی و رفاقت با شما در بهشت است. فرمودند: آیا غیر از این هم درخواستی داری؟ گفتم: همانست که گفتم. فرمود: مرا با کثرت سجود، بر خویشتن یاری ده. (12)
هنگامی که رسول خدا(ص)معاذ بن جبل را رهسپار یمن مینمود، همراه معاذ تا بیرون شهر همگام شد و درمسیر او را توصیه مینمود، در حالیکه معاذ سوار بر مرکب بود و پیامبر (ص) پیاده او را مشایعت میکرد. پس از اتمام سفارشها و لحظهی وداع، به معاذ فرمود: چه بسا سال بعد مرا نبینی و یا از کنار مسجد وقبر من گذر کنی. معاذ بن جبل (رض) بیمناک از فراق پیامبر (ص) به گریستن افتاد. آنگاه رسول خدا (ص) رو از معاذ بر گرفت و چهره را متوجه مدینه کرد [شاید بدین خاطر که خود میگریست و میخواست معاذ گریهاش را نبیند] و فرمود: بی تردید نزدیک ترین افراد به من پرهیزگاران هستند. هر که باشند و هر کجا که باشند. (13)
گر در یمنی چو با منی پیش منی گر پیش منی نه با منی در یمنی
نقل شده است که وقتی بلال حبشی در بستر مرگ بود، همسرش، نالان و گریان میگفت: واحزناه: آه از این همه اندوه؛ ولی بلال گفتهی همسرش را رد کرده ومیگفت: بل واطرباه؛ غداً ألقی الأحبة محمداً وحزبه: وه چه طرب و سروری، فردا دوستانم را ملاقات میکنم، محمد و یارانش را. (14)
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنــگ مــرگ افــتاد بــر روی بــلال
جفت او دیدش بگفتش واحَرَب
پس بلالش گفت نه نه واطرب
گفت جفتش الفراق ای خوش خصال
گفـت نـه نـه اَلـوصـالـســت اَلــوصـال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تَبار و خویش غــایـب میشـوی
گفت نه نه بلک امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بـیـنیـم ما
گفت اندر حلقهی خاص خدا (مثنوی، دفتر سوم)
----------------------------------------------------------
پانوشتها:
1. عن جَابِرِ بْنِ عَبْدِاللَّهِ رَضِی الله عَنْهُمَا قَالَ: کَانَ جِذْعٌ یقُومُ إِلَیهِ النَّبِی (ص)، فَلَمَّا وُضِعَ لَهُ الْمِنْبَرُ،سَمِعْنَا لِلْجِذْعِ مِثْلَ أَصْوَاتِ الْعِشَارِ، حَتَّى نَزَلَ النَّبِی (ص) فَوَضَعَ یدَهُ عَلَیهِ. (بخارى: 918، صحیح ابن حبان، سنن دارمی، سنن نسائی، سنن ترمذی)
2. عن أنس بن مالک: أن رسول الله صلى الله علیه و سلم کان یقوم یوم الجمعة فیسند ظهره إلى جذع منصوب فی المسجد فیخطب فجاء رومی فقال: ألا نصنع لک شیئا تقعد و کأنک قائم؟ فصنع له منبرا له درجتان و یقعد على الثالثة فلما قعد نبی الله صلى الله علیه و سلم على المنبر خار الجذع خوار الثور حتى ارتج المسجد بخواره حزنا على رسول الله صلى الله علیه و سلم فنزل رسول الله صلى الله علیه و سلم من المنبر فالتزمه و هو یخور فلما التزمه رسول الله صلى الله علیه و سلم سکت ثم قال: و الذی نفسی بیده لو لم التزمه ما زال هکذا حتى تقوم الساعة حزنا على رسول الله صلى الله علیه و سلم فأمر به رسول الله صلى الله علیه و سلم فدفن یعنی الجذع.(صحیح ابن خزیمة)
3. عن ثابت عن أنس أن النبی صلى الله علیه و سلم کان یخطب إلى جذع. فلما اتخذ المنبر ذهب إلى المنبر. فحن الجذع فأتاه فاحتضنه فسکن. فقال: لو لم أحتضنه لحن إلى یوم القیامة. (سنن ابن ماجه، قال الشیخ الألبانی: صحیح)
4. حدثنا عبد الله قال ثنا عیسى بن سالم أبو سعید الشاشی فی سنة ثلاثین ومائتین ثنا عبید الله بن عمرو یعنى الرقی أبو وهب عن عبد الله بن محمد بن عقیل عن الطفیل بن أبی بن کعب عن أبیه قال: کان رسول الله صلى الله علیه وسلم یصلی إلى جذع وکان المسجد عریشا وکان یخطب إلى جنب ذلک الجذع فقال رجال من أصحابه یا رسول الله نجعل لک شیئا تقوم علیه یوم الجمعة حتى ترى الناس أو قال حتى یراک الناس وحتى یسمع الناس خطبتک قال نعم فصنعوا له ثلاث درجات فقام النبی صلى الله علیه وسلم کما کان یقوم فصغى الجذع إلیه فقال له اسکن ثم قال لأصحابه هذا الجذع حن الی فقال له النبی صلى الله علیه وسلم أسکن ان تشأ غرستک فی الجنة فتأکل منک الصالحون وان تشأ أعیدک کما کنت رطبا فاختار الآخرة على الدنیا فلما قبض النبی صلى الله علیه وسلم دفع إلى أبی فلم یزل عنده حتى أکلته الأرضة (مسند احمد بن حنبل)
5. عن ابن عمر(رض): أن رسول الله صلى الله علیه وسلم قرأ هذه الآ یات یوما على المنبر: { وما قدروا الله حق قدره والأرض جمیعا قبضته یوم القیامة والسموات مطویات بیمینه } ورسول الله یقول هکذا بإصبعه یحرکها یمجد الرب جل وعلا نفسه (أنا الجبار أنا المتکبر أنا الملک أنا العزیز أنا الکریم) فرجف برسول الله صلى الله علیه وسلم المنبر حتى قلنا: لیخرن به (صحیح ابن حبان، ج 16 ص 322؛ المستدرک، سنن نسائی، مسنداحمد)
6. عن علی بن أبی طالب قال کنت مع النبی صلى الله علیه وسلم بمکة فخرجنا فی بعض نواحیها فما استقبله جبل ولا شجر إلا وهو یقول السلام علیک یا رسول الله(وقال الترمذی حدیث حسن غریب؛ صحیح الترغیب والترهیب، سلسله احادیث صحیحه آلبانی؛ ج 4 ص 172)
7. قال رسول الله صلى الله علیه وسلم إنی لأعرف حجرا بمکة کان یسلم علی قبل أن أبعث إنی لأعرفه الآن (صحیح مسلم. قال الشیخ آلبانی: صحیح)
8. تذکرة الاولیاء، شیخ فریدالدین عطارنیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون،نشراساطیر، چاپ دوم 1383
9. حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، تألیف جمال الدین ابوروح لطف الله بن ابی سعید بن ابی سعد، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ ششم، 1384
10. عن سعید بن جبیر قال: جاء رجل من الأنصار إلى رسول الله صلى الله علیه وسلم وهو محزون فقال له النبی صلى الله علیه وسلم: [ یا فلان ما لی أراک محزونا؟ ] فقال: یا نبی الله شیء فکرت فیه فقال: ما هو؟ قال: نحن نغدو علیک ونروح ننظر إلى وجهک ونجالسک وغدا ترفع مع النبیین فلا نصل إلیک فلم یرد النبی صلى الله علیه وسلم شیئا فأتاه جبریل بهذه الایة { ومن یطع الله والرسول فأولئک مع الذین أنعم الله علیهم من النبیین } فبعث النبی صلى الله علیه وسلم فبشره. عن عائشة قالت: جاء رجل إلى النبی صلى الله علیه وسلم فقال: یا رسول الله إنک لأحب إلی من نفسی وأحب إلی من أهلی وأحب إلی من ولدی وإنی لأکون فی البیت فأذکرک فما أصبر حتى آتیک فأنظر إلیک وإذا ذکرت موتی وموتک عرفت أنک إذا دخلت الجنة رفعت مع النبیین وإن دخلت الجنة خشیت أن لا أراک فلم یرد علیه النبی صلى الله علیه وسلم حتى نزلت علیه: { ومن یطع الله والرسول.... }(تفسیر ابن کثیر، جلد 1، ص 693)
11. عَنْ عَائِشَةَ رَضِی اللَّه عَنْهَا: أَنَّ بَعْضَ أَزْوَاجِ النَّبِی (ص) قُلْنَ لِلنَّبِی (ص): أَینَا أَسْرَعُ بِکَ لُحُوقًا؟ قَالَ: «أَطْوَلُکُنَّ یدًا». فَأَخَذُوا قَصَبَةً یذْرَعُونَهَا، فَکَانَتْ سَوْدَةُ أَطْوَلَهُنَّ یدًا. فعلمنا بعد أنما کانت طول یدها الصدقة وکانت أسرعنا لحوقا به وکانت تحب الصدقة فکانت أطولنا یدا زینب لأنها کانت تعمل بیدها وتصدق (بخارى: 1420، مسلم 2452)
12. عن ربیعة بن کعب الأسلمی خادم رسول الله و من أهل الصفه، قال: کنت أبیت مع رسول الله صلى الله علیه وسلم فأتیته بوضوئه وحاجته فقال لی سل فقلت أسألک مرافقتک فی الجنة قال أو غیر ذلک؟ قلت هو ذاک قال فأعنی على نفسک بکثرة السجود (صحیح مسلم و ابو داودو نسائی)
13. عن معاذ بن جبل قال: لما بعثه رسول الله صلى الله علیه وسلم إلى الیمن خرج معه رسول الله صلى الله علیه وسلم یوصیه ومعاذ راکب ورسول الله صلى الله علیه وسلم یمشى تحت راحلته فلما فرغ قال یا معاذ انک عسى ان لا تلقانی بعد عامی هذا أو لعلک ان تمر بمسجدی هذا أو قبرى فبکى معاذ خشعا لفراق رسول الله صلى الله علیه وسلم ثم التفت فأقبل بوجهه نحو المدینة فقال ان أولى الناس بی المتقون من کانوا وحیث کانوا (مسنداحمد و صحیح ابن حبان)
14. بدائع الفوائد، ابن قیم الجوزیة: ج 3ص 735؛ إحیاء علوم الدین، ابوحامد غزالی: ج 4 ص 481
نظرات
صدیق جان مثل همیشه: عالی!